شاهزاده آرین میرزاییشاهزاده آرین میرزایی، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 25 روز سن داره

بقچه عشق

دوست خوبم آرین مهر.

سلام آرین نازنینم پسرم...دوستان خوب گنجینه اند وبسیار ارزشمند.قدر دوستان خوب خودت رو همیشه بدون. به لطف نی نی وبلاگ صاحب دوستان ارزشمندی شده ایم که همگیشون برامون عزیز وقابل احترامند.. بخاطر داشتن این نعمت خدایی پروردگار رو شاکریم که همیشه با ماست..وبهترین ها رو پیش رویمان قرار میدهد. خداوندا ممنونتیم. از جمله دوستان پسرم آرین مهر عزیز میباشدکه لازم میدونم از مامان مهربونش فرزانه جون هم یاد کنم این پست رو اختصاص دادم به قدر دانی از مهر ومحبت این دوستان مهربون و با وفا.براشون بهترین ها رو آرزومندیم.هرچند جبران مهرو محبتشان را نخواهد کرد... خدایا ممنون از داشتن دوستان با صفایی که بهمون داد...
13 خرداد 1393

آرین خان درکنار عزیزترین ها

سلام دردانه ام پسر گلم خاطرات بیادموندنی یه روز بهاری زیبا رو در این پست  میخونی امیدوارم لذت ببری. در فروردین ماه امسال (93) دایی فرهاد و زندایی بهاره به رسم پاگشای خاله نگین همگی خانواده رو به باغ بابا عباس دعوت کردند..اونروز در جمع خانواده خیلی به پسرم خوش کذشت .نقل محفلمون بود ی عزیز مادرمثل همیشه.. دست دایی وزندایی عزیزدرد نکنه حسابی زحمت کشیده بودند تابه همگی خوش بگذره....واققعا هم روز قشنگی برای همگی رقم خورد... بعد از خوردن ناهار برای بازدید از روستای ورده و زیارت امامزاده ورده با خاله و عمو حامد و دایی ومامان و باباوشما حرکت کردیم... ازمیان باغات سبز و زیبای روستا به سمت امامزاده و رودخانه...
5 خرداد 1393

نمایشگاه کتاب

سلام گل بی همتای زندگی این پست رو اختصاص دادم به ثبت خاطره  بازدید شما از نمایشگاه کتاب تهران که در روز یکشنبه 14اردیبهشت 93 داشتیم ....والبته کاملابصورت  اتفاقی درست در روزی که پسرم28 ماهه شد . یادش بخیرسال گذشته با ارشیا جون و  خانواده گلش رفتیم به نمایشگاه  که شما اونموقغ 16ماهه بودی  واولین بار بود میومدی  نمایشگاه کتاب...خیلی هم بهت خوش گذشت ..امسال هم هرچند متاسفانه داداشی ارشیا ی عزیز باهامون نبودندوجاشون هم حسابی خالی بود  اما عمه جون مهربون مارو همراهی کردندوپسرم از بودن در کنار عمه اش حسابی خوشحال بود. درنظر دارم هرسال اگر توان باشه شما رو به نمایشگاه ببرم. اینجامج...
5 خرداد 1393

آقای دکتر من کله پاچه خوردم

سلام بروی ماه پهلوون پسرم  اوایل اردیبهشت ماه 93نوبت چکاپ پزشکی روتین داشتی... قبل از شرح وقایع اونروز یه توضیح لازم میدونم همینجا بدم که بعد از سرماخوردگی  که تو مهرماه گذشته  داشتی وبخاطرداشتن تب بالاهمراه با سرماخوردگیت آقای دکتردر مطب مجبور شدندبرای شما آمپول تزریق کنند ازهمونموقع شدکه از رفتن به دکتر بیزارشدی...چون از اون به بعد یکی دوباری که برای چکاپ رفتیم مطب  تاچشمت به آقای دکتر میفتاد بیقرار میشدی وبهمامان میچسبیدی...وبه محض شروع معاینه گریه میکردی.. باخودم فکر کردم چطوری این احساست رو یعنی ترس از پزشک رو در شمااز بین ببرم یا به حداقل برسونم.چون با توضیح دادن وخوندن داستان  در این زمینه ...
4 خرداد 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بقچه عشق می باشد